غزل پندیات مناجاتی
باید از آفـاق و انفس بگذرى تا جان شوى وآنگه از جان بگذرى تا در خور جانان شوى طُرّه گیســـوى او، در كف نیاید رایـــگان باید اندر این طریقت، پاى و سر چوگان شوى كى توانى خواند در محراب ابرویش نماز؟ قرنها باید در این اندیشه، سرگردان شوى در ره خال لبش، لبـریـز بــــاید جــام درد رنج را افزون كنى،نى در پى درمان،شوى در هواى چشم مستش، در صف مستان شهر پاى كوبى، دست افـشانى و هم پیمان شوى این ره عشق است و اندر نیستى حاصل شود بایدت از شوق، پروانه شوى؛ بریان شوى |